چه بر تو گذشت وقتی هفتاد و دو تن از خاندان و کسان خود را کشته دیدی؟ چه بر تو گذشت وقتی یاورانت را برای همیشه سفر کرده دیدی؟ چه بر تو گذشت وقتی اشکهای عزیزترینهایت را پاک میکردی؟
چه بر سکینه گذشت؟ چه بر این بانو، که تو را بسیار دوست میداشت گذشت؟ اشکهایش تا کجا ادامه پیدا کرد؟ او میگریست و تو میدانستی آن اشکها تا مدتها، حتی پس از غروب تو ادامه خواهند داشت. چه بر او، که همیشه در میان زنان میدرخشید گذشت وقتی روزهای بسیار عمرش، تو را دیگر ندید؟
ما چیزی نمیدانیم از آنچه بر تو گذشت. ما عطش را تجربه کردهایم اما نه مثل تو. چه بر زمین و زمان گذشت وقتی صدای آن «درامی» در آسمانها پیچید: وای بر شما، میان او و فرات حایل شوید و مگذارید بر آب دست یابد.
زمین در برابرت شرمنده شد و زمان گریست. نه. زمان نمیتوانست این ننگ را تحمل کند و زمین طاقت دیدن تشنگی تو را نداشت.
چه قیامتی برپا شد وقتی گفتی: «خدایا او (درامی) را تشنه گردان.» انگار دنیا لحظه ای از حرکت ایستاد. دنیا میدانست چه میشود. دنیا چهطور بارسنگین ننگ آن درامی ننگین را تحمل کرد وقتی سوی تو تیر رها کرد؟
ما چیزی نمیدانیم از آنچه بر تو گذشت. ما در سالهایی دورتر از تو ایستادهایم و آنچه را بر تو گذشت ورق میزنیم. نه این اشکهایی که میریزیم اشک است و نه تنهاییمان تنهایی عظیم تو بعد از غروب یارانت. اما روی همین زمینی که وارث آن غم بزرگ است ایستادهایم و نفرین میکنیم دستهای سیاهی که به قصد خاموش کردن تو، روشنیت و آفتابت بلند شدند، زمین را تا همیشه شرمنده کردند